زندگی نامه کورش کبیر
کودکی کوروش
کورش از مادری مادی و پدری پارسی بود نام مادر کوروش ماندانا بود که پدرش آستیاگ(آژی دهاک) پادشاه ماد بود و پدرش کمبوجیه(کامبیز) پادشاه پارس بود.پدر بزرگ پدری کوروش که بنیان گذار سلسله هخامنشی بود کورروش اول نام داشت.کوروش در واقع یک شاهزاده واقعی بود زیرا از دو طرف از خاندن سلطنتی و اشرافی بود.
داستان های مختلفی از تاریخ نویسان در مورد کودکی کوروش گفته شده اما داستان نزدیک تر به واقعیت کودکی کوروش را به صورت زیر نقل شده است.
آستیاگ که به آژی دهاک معروف بود(آژی دهاک به معنی اژدها)پادشاهی ظالم و خونخوار بود.آستیاگ در روز به دنیا آمدن کوروش خوابی دید که دخترش ماندانا به جای فرزند بوته تاکی به دنیا آورد که شاخ و برگهای آن سرتاسر خاک آسیا را پوشانده است.
بعد از بیداری تمام مغان و معربان خواب را احضار کرد تا خواب وی را تعبیر کنندو آنها به او گفتند که سلسله او روزهای شوم و ناهنجاری در پیش خواهد داشت و این طور تفسیر کردند که فرزندی که از دختر پادشاه زاده می شود تمام آسیا را فتح خواهد کرد و قوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.
فرزند به دنیا آمد آستیاگ که از این خواب وحشت کرده بود به زور کودک را از مادرش می ستاند و یکی از بستگان به نام هارپاگ را مامور کشتن کوروش می کند.کوروش را زینت می کنند و به خانه هارپاگ می فرستند اما هارپاگ نمی توانست این کار را انجام دهد برای همین از گاوچرانی به نام میتراداتس(مهرداد) که در جایی حوالی اکباتان زندگی می کرد درخواست کرد. او را احضار کرد و بچه را به او داد و دستور داد بچه را در بیابان رها کند و به او گفت: ((پادشاه مرا مامور کرده است به تو بگویم که اگر این بچه را نکشی خود تو به جای او به بدترین وضع کشته خواهی شد.))
مهرداد کوروش را گرفت و به خانه آورد از قضا زن او مدتی بود که حامله بود و در غیاب وی که در خدمت هارپاگ بود بچه را زایید که مرده به دنیا آمد.
مهرداد وقتی به خانه رسید زنش از او پرسید که هارپاگ با او چه کار داشت؟او پاسخ داد: (( من وقتی به شهر رسیدم آنچه دیدم و آنچه که شنیدم ای کاش که به لطف و عنایت مردوخ هرگز نمی دیدم!خانه هارپاگ پر از کسانی بود که همه ناله و شیون می کردند و من با ناراحتی بسیار بدانجا درآمدم.همین که درون رفتم کودک شیرخواره ای دیدم که دست و پا می زدو می گریست.لباسهای زرددوزی شده و پارچه های الوان بر او پوشانده بودند.هارپاگ به من گفت آن بچه را بردارم و ببرم در بیابان بگذارم،درجایی که جانوران درنده زیاد باشند.من هم بچه را برداشتم و با خود آورم ، به تصور اینکه بچه به یکی از افراد خانواده خود هارپاک تعلق دارد و به دلیلی که من نمی دانم می خواهند او را بشکند اما در بین راه متوجه شدم که این بچه نواده دختری پادشاه خودمان است.بیا این هم بچه ))
بچه بسیار زیبا بود و زن گاوچران از بچه بسیار خوشش آمد و مهرش در دلش نشست. از شوهرش خواست که بچه را نکشد اما مهرداد حاضر نبود درخواست زنش را بپذیرد چون احتمال میداد هارپاگ جاسوسانی به دنبالش فرستاده اند تا بر او نظارت کنند.وقتی زن دید نمی تواند شوهرش را راضی کند گفت: ((حال که تو میخواهی بچه رابکشی پس آنچه می گویم بکن.من در غیاب تو بچه ای زاییدم که مرده به دنیا آمد.تو بچه مرده را به جای این زنده جای ده.و در بیابان که جانوران زیاد دارد رها کن،آن وقت این نوه پادشاه را به جای بچه خود بزرگ می کنیم.))
مهرداد قبول کرد و جامه کوروش و زینتها را به تن کودک مرده کرد و او را در بیابان رها کرد.
شاید همسر مهرداد هیچ وقت فکر نمی کرد بچه ای که می پرواند روزی عدل و صلح را در جهان رواج می دهد و پادشاه کشوری پهناور می شود.
کوروش تا ده سالگی در خدمت مادرخوانده اش ماند.
هرودوت دوران کودکی او را اینچنین وصف می کند : « او کودکی بود زبر و زرنگ و باهوش ، و هر وقت سؤالی از او می کردند با فراست و حضور ذهن کامل فوراً جواب می داد. در او نیز همچون همه ی کودکانی که به سرعت رشد می کنند و با این وصف احساس می شود که کم سن هستند حالتی از بچگی درک می شد که با وجود هوش و ذکاوت غیر عادی او از کمی سن و سالش حکایت می کرد. بر این مبنا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشانی از خودبینی و کبر و غرور دیده نمی شد بلکه کلامش حاکی از نوعی سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود. بدین جهت همه بیشتر دوست داشتند او را در صحبت و در گفتگو ببینند تا در سکوت و خاموشی . از وقتی که با گذشت زمان کم کم قد کشید و به سن بلوغ نزدیک شد در صحبت بیشتر رعایت اختصار می کرد ، و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف می زد. کم کم چندان محجوب و مؤدب شد که وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود می یافت سرخ می شد و آن جوش و خروشی که بچه ها را وا می دارد تا به پر و پای همه بپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست می داد. از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان می داد. در واقع به هنگام تمرین های ورزشی ، از قبیل سوارکاری و تیراندازی و غیره ، که جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت می کنند ، او برای آنکه رقیبان خود را ناراحت و عصبی نکند آن مسابقه هایی را انتخاب نمی کرد که می دانست در آنها از ایشان قوی تر است و حتماً برنده خواهد شد ، بلکه آن تمرین هایی را انتخاب می نمود که در آنها خود را ضعیف تر از رقیبانش می دانست ، و ادعا می کرد که از ایشان پیش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روی مانع و نبرد با تیر و کمان و نیزه اندازی از روی زین ، با اینکه هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود ، اول می شد. وقتی هم مغلوب می شد نخستین کسی بود که به خود می خندید. از آنجا که شکست هایش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومید نمی کرد ، و برعکس با سماجت تمام می کوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهتر کامیاب شود ؛ در اندک مدت به درجه ای رسید که در سوارکاری با رقیبان خویش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج می داد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی او در این زمینه ها تعلیم و تربیت کافی یافت به طبقه ی جوانان هیژده تا بیست ساله درآمد ، و در میان ایشان با تلاش و کوشش در همه ی تمرین های اجباری ، با ثبات و پایداری ، با احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »
بازگشت به خانواده
کورش و دوستانش بازیهای مختلفی انجام می دانند یکی از این بازی ها شاه بازی بود که در این بازی تمام مقررات درباری رعایت می شد. یک روز کوروش در ده با یاران خود بازی می کرد از طرف دوستان به عنوان پادشاه انتخاب شد،کورش بر طبق اصول و مقررات بازی چند نفری با به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین کرده بود.هر کدام وظیفه خود را می دانست و طبق بازی دستورات فرامانروا را اجرا می کردند.یکی از بچه ها که در این بازی شرکت داشت و پسر یکی از نجیب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود،چون با جسارت تمام از فرمانبری کورش خودداری کرد توقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اکباتان شلاقش زدند.وقتی پس از این تنبیه که جزو مقررات بازی بود،ولش کردند پسرک بسیار خشمگین و ناراحت بود،چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی را کرده بودند که معمولاً با پسر یک روستایی حقیر می کنند.رفت وشکایت به پدرش برد.آرتمبارس که احساس خجلت و اهانت نسبت فوق العاده ای نسبت به خود کرد.به پیش پادشاه شکایت کرد.پادشاه کوروش و پدرخوانده او را به جضور طلبید و خطابش به آنان بسیار تند وخشن بود.به کوروش گفت: (( این تویی،پسر روستایی حقیری چون این مردک،که به خود جرات داده و پسر یکی از نجبای طراز اول دربار مرا تنبیه کرده ای؟))
کورش جواب داد: ((هان ای پادشاه،من اگر چنین رفتاری با او کرده ام عملم درست و منطبق با عدل و انصاف بوده است.بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب کرده بودند،چون به نظرشان بیش از همه بچه های دیگر شایستگی این عنوان را داشتم.باری در آن حال که همگان فرمانهای مرا اجرا می کردند این یک به حرفهای من گوش نمی داد.))
در آن موقع که کورش ماجرا را می گفت آستیاگ به دقت به او می نگریست و گمانی فکرش را دستخوش نگرانی کرده بود.ندای اسرآمیز خون به او دروغ نمی گفت:خطوط چهره جوانک به نظرش می آمد که به خطوط چهره خودش شبیه است.
پادشاه شاکی و پسرش را مرخص کرد و مهرداد را به کناری کشید و بی مقدمه از او توضیح خواست که این بچه را ادعا می کند از خودش است از کجا پیدا کرده است.مهرداد به تپ و پت افتاد و من من کنان چند کلمه نامفهومی گفت.تهدید شد که اگر راستش را نگوید در همان جا و همان دم پوستش را زنده زنده خواهد کند.او ماجرا را توضیح داد وطبیعی بوده نام هارپاگ به میان آمد.هارپاگ فوراً به دربار احضار شد و گفته های خدمتکارش را تایید کرد.پادشاه ماد که نشانه های مسلم دخالت خدایان را در همه این ماجرا درک کرد اندیشید که به هیچ وج نباید خود را در معرض خشم و غضب آنها قرار دهدوبار دیگر مغان و معربان خواب را خواست وبا ایشان به صحبت نشست که چه باید بکند.آنها انجمی با تشریفات تمام تشکیل دادند و مدتی در این باره با هم صحبت کردند تا آخر نظر قطعی خود را به این شرح به پادشاه گفتند: ((چون این جوان با وجود اعدامی که تو قبلاً درباره اش صادر کرده بودی هنوز زنده است معلوم می شود که خدایان حامی و پشتیبان او بوده اند.با این حال،تو می توانی هر گونه بدگمانی و نگرانی را از ذهن خود بیرون کنی،چون او در میان همسالان خود پادشاه بوده و لذا خواب تو تعبیر شده است.او دیگر دوباره پادشاه نخواهد شد و همین اتفاقی که افتاده کافی و بسیار خوب است،چه اگر قدرت به دست این بچه که پارسی است می افتاد حکومت به ملت دیگری انتقال می یافت، و ما که از قوم ماد هستیم تبدیل به برده و بنده می شدیم.باز تکرار می کنیم که خواب تو تعبیر شده است،و تو دیگر موجبی نیست که از او بترسی.پس او را به پارس بفرست.))
کوروش به نزد پدر و مادر خود به پارسموش فرستاه شد و آنان از بازگشت معجزه آسا بسیار حیرت کردند و خوشحال شدند و وقتی سرگذشتش را شنیدند همه پذیرفتند که این تنها ناشی از اراه خدا بوده است.
پایان حکومت ماد و شروع امپراتوری ایران
هارپاگ که مقدر بود نقش مهمی در زندگی کوروش بازی کند فراموش نکرده بود که آستیاگ(آژی دهاک)،برای تنبیه وی به جزای نافرمانی از دستور مبنی بر کشتن کوروش در آن روزهای نخستین پس از به دنیا آمدنش،فرمان داده بود تا پسرش را بکشند.با اینکه معبران خواب این واقعه را بر خواست خدایان گذاشتند آستیاگ این کار را انجام داد.حتی در این مورد،هرودوت تفصیلات بیشتری که بسیار حزن انگیز است نقل می کندو می گوید که پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد کشتند و ((در دیگ بزرگی پختند))،آشپزباشی شاه خوراکی از آن درست کرد که در یک مهمانی شاهانه به سر سفره آوردند وبدیهی است که شاه هارپاگ را نیز به آن مهمانی دعوت کرد.پس از صرف غذا که با باده خواری مفصلی همراه بود،شاه از هارپاگ پرسید که آیا غذا به مذاقش خوش آمده و با اشتهای تمام از آن خورده است؟وهارپاگ پاسخ داد که در کاخ او هرگز مهمانی چنین شاهانه و غذاهای به آن خوبی و لذیذی سابقه نداشته است.آنگاه پادشاه ماد برای مهمان حیرت زده خویش فاش کرد که آن غذای لذیذ از گوشت پسرش خودش بوده است. با این کار غیر انسانی آستیاگ که دستور کشتن پسر هارپاگ و خوراندن آن را به پدرش انجام داد و و در پایان پدر را با گفتن حقیقت حیرت زده و خشمیگن کرد.آستیاگ بدون در نظر گرفتن قوانین انسانی یک انسان را به عنوان غذا انتخاب کردوپدری را غمگین نمود،کار او گناهی بس بزرگ بود.
هارپاگ ضمن حفظ ظاهر آرام و مودبانه،با صبر و متانت هوش انتقامی کین توزانه در دل پخت و چون در این خیال نبود که شخصاً با شاه در بیفتد،زیرا می دانست که او بی محاکمه به حیاتش خاتمه خواهد داد،شرط احتیاط را بیشتر در آن دانست که این کار را با امن و اراده خدایان واگذارد،چه آنان خود می توانستند وسیله ای برای به کیفر رساندن این پادشاه ظالم برانگیزد.او که بر اثر یک پیش بینی غیر عادی و عجیب ناشی از تعبیر خواب فرمان یافته بود کوروش را در گهواره اش به قتل برساند به طوری که بعداً خواهیم دید تبدیل به عامل حیرت انگیز اقبال و کامیابی نجات یافته خویش گردید.به انتظاربه دست آوردن فرصت مناسب خشم خود را زیر ظاهر خوشرویی و لبخند فرو می خورد،با لجاج تمام می کوشید لطف و عنایت آستیاگ را نسبت به خود جلب کند و در تقدیم هدیه های سنتی به شاه کوتاهی نمی کرد.
وقتی سرانجام فرصت مناسب بدست آورد تا با زدن ضربت به شاه کینه خود را فرونشاند،در دربار اکباتان به توطئه چینی پرداخت.این کار نسبتاً آسان بود،چون پارسیان از تحمل یوغی که به گردن داشتند و خود را در خور آن نمی دانستند ناراحت بودند.باد ملی گرایی در میان قبیله های مختلف وزیدن گرفته بود.کوروش بارها دلیل و برهان شایستگی خود را برای فرمانروایی و استعدادهای ذاتی خود را برای پرداختن به امور سیاسی نشان داده بود و پدرش هم که حاکم ولایت انزان بود می توانست داوطلبان وفاداری از میان قبیله هخامنشی به خدمت بگیرد تا در هر موقعیت مناسبی به تحقق آرمان های او کمک بکنند.
واما آستیاگ که بیش از پیش وجهه خود را از دست می داد و کار به جایی رسیده بود که فداکارترین خدمتگزارانش نیز به خود جرئت می دادند بر بی کفایتی او و بر نارسایی اش در اداره مملکت خرده بگیرند.شاید هم هارپاگ مدت زیادی برای روشن کردن ایشان زحمت کشیده بود تا توانسته بود همراهانی فهمیده و با هوش از میان آنان برای خود دست و پا کند.
مسئله ای که به ویژه در این مورد بیش از هر چیز مطرح بود پیدا کردن شخص شایسته ای بود که انتخاب کنند و در راس توطئه بگذارند.کوروش می توانست مرد مورد نظر باشد.هارپاگ وی را از نقشه های خود،از نقشی که برای قوم پارس در نظر گرفته بود و از فوریت این امر که باید هرچه زودتر خود را از شریک پادشاه مادی شهوتران و نالایق در اداره کشور برهانند،آگاه ساخت.وی پس از اینکه راز مقاصد خود را با دوستان خویش در میان نهاد تصمیم گرفت شروع به اقدام کند، فرمانروای اکباتان را از تخت سلطنت به زیر آورد و جای او را به کوروش واگذارد که از لحاظ ویژگی ها و استعدادهای ذاتی و وابستگی اش به خانواده هخامنشی و موقعیت اجتماعی وسیاسی پدرش که پادشاه انزان بود شایستگی این عنوان را داشت.یک متن تاریخی این گونه می گوید:بنابراین یکی از نزدیکان صمیمی و محرم خود را با این پیام به نزد کوروش فرستاد: ((ای پسرکمبوجیه،بیشک خدایان نظر عنایت به تو دارند،وگرنه در حال حاضر زنده نمی بودی.بیا و انتقام خود را از پادشاه ماد، که می خواست تو را پس از به دنیا آمدنت از میان بردارد،بگیر.تو اگر حاضر باشی به حرفهای من گوش بدهی بر کشوری که اکنون آستیاگ بر آن فرمان می راند سلطنت خواهی کرد.پارسیان به آسانی درک خواهند کرد که تو تنها امید آزادی و رهایی ایشان و مظهر قدرت و عظمتشان هستی.آنان به ندای تو سر به شورش برخواهند داشت و تو با همراهی ایشان و به کمک هوادارانی که خود من برایت در میان مادها پیدا خواهم کرد به آسانی خواهی توانست با این آژی دهاک نابکار که دشمن مشترکمان است بجنگی.اگرمن از طرف شاه به فرماندهی سپاهیانی برگزیده شوم که باید به مقابله با تو بیایند نخستین کسی خواهم بود که لشکر و مملکت را به تو تسلیم خواهم کرد؛و اگر کس دیگری از مشاهیر به سرداری لشکر منصوب گردد باز به همین شیوه،رفتار خواهد شد،زیرا ایشان نیز منتظر تنها اشاره ای از طرف من هستند تا از شاه خویش جدا شوند و جانب تو را بگیرند.در اکباتان همه چیز آماده است،بنابراین آنچه به تو می گویم بکن،وزود هم بکن.))
کورش در فکر شورش بود و در میان قبایل پارسی به سخنرانی پرداخت.
پارسیان که از مدها پیش در زیر ستم آستیاگ بودند از این شورش استقبال کردند.
سرانجام با درگرفتن جنگ میان پارسیان( به رهبری کوروش ) و مادها ( به سرکردگی آستیاگ ) فرصت فرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد.
هنوز جزئیات فراوانی از این نبرد بر ما پوشیده است. مثلاً ما نمی دانیم که آیا این جنگ بخشی از برنامه ی کلی و از پیش طرح ریزی شده ی کوروش بزرگ برای استیلا بر جهان آن زمان بوده است یا نه ؛ حتی دقیقاً نمی دانیم که کوروش ، خود این جنگ را آغاز کرده یا استیاگ او را به نبرد واداشته است. یک متن قدیمی بابلی به نام « سالنامه ی نبونید » به ما می گوید که نخست استیاگ – که از به قدرت رسیدن کوروش در میان پارسیان سخت نگران بوده است – برای از بین بردن خطر کوروش بر وی می تازد و به این ترتیب او را آغازگر جنگ معرفی می کند. در عین حال هرودوت ، برعکس بر این نکته اصرار دارد که خواست و اراده ی کوروش را دلیل آغاز جنگ بخواند.
باری ، میان پارسیان و مادها جنگ درگرفت. جنگی که به باور بسیاری از مورخین بسیار طولانی تر و توانفرساتر از آن چیزی بود که انتظار می رفت. استیاگ تدابیر امنیتی ویژه ای اتخاذ کرد ؛ همه ی فرماندهان را عزل کرد و شخصاً در رأس ارتش قرار گرفت و بدین ترتیب خیانت های هارپاگ را – که پیشتر فرماندهی ارتش را به او واگذار کرده بود – بی اثر ساخت. گفته می شود که این جنگ سه سال به درازا کشید و در طی این مدت ، دو طرف به دفعات با یکدیگر درگیر شدند. در شمار دفعات این درگیری ها اختلاف هست. هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد که در نبرد اول استیاگ حضور نداشته و هارپاگ که فرماندهی سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش میدان را خالی می کند و می گریزد. پس از آن استیاگ شخصاً فرماندهی نیروهایی را که هنوز به وی وفادار مانده اند بر عهده می گیرد و به جنگ پارسیان می رود ، لیکن شکست می خورد و اسیر می گردد. و اما سایر مورخان با تصویری که هرودوت از این نبرد ترسیم می کند موافقت چندانی نشان نمی دهند. از جمله ” پولی ین“ که چنین می نویسد :
« کوروش سه بار با مادی ها جنگید و هر سه بار شکست خورد. صحنه ی چهارمین نبرد پاسارگاد بود که در آنجا زنان و فرزندان پارسی می زیستند . پارسیان در اینجا بازهم به فرار پرداختند ... اما بعد به سوی مادی ها – که در جریان تعقیب لشکر پارس پراکنده شده بودند – بازگشتند و فتحی چنان به کمال کردند که کوروش دیگر نیازی به پیکار مجدد ندید. »
نیکلای دمشقی نیز در روایتی که از این نبرد ثبت کرده است به عقب نشینی پارسیان به سوی پاسارگاد اشاره دارد و در این میان غیرتمندی زنان پارسی را که در بلندی پناه گرفته بودند ستایش می کند که با داد و فریادهایشان ، پدران ، برادران و شوهران خویش را ترغیب می کردند که دلاوری بیشتری به خرج دهند و به قبول شکست گردن ننهند و حتی این مسأله را از دلایل اصلی پیروزی نهایی پارسیان قلمداد می کند.
به هر روی فرجام جنگ ، پیروزی پارسیان و اسارت استیاگ بود. کوروش کبیر به سال 550 ( ق.م ) وارد اکباتان ( هگمتانه – همدان ) شد ؛ بر تخت پادشاه مغلوب جلوس کرد و تاج او را به نشانه ی انقراض دولت ماد و آغاز حاکمیت پارسیان بر سر نهاد. خزانه ی عظیم ماد به تصرف پارسیان درآمد و به عنوان یک گنجینه ی بی همتا و یک ثروت لایزال - که بدون شک برای جنگ های آینده بی نهایت مفید خواهد بود - به انزان انتقال یافت.
کوروش بزرگ پس از نخستین فتح بزرگ خویش ، نخستین جوانمردی بزرگ و گذشت تاریخی خود را نیز به نمایش گذاشت. استیاگ – همان کسی که از آغاز تولد کوروش همواره به دنبال کشتن وی بوده است – پس از شکست و خلع قدرتش نه تنها به هلاکت نرسید و رفتارهای رایجی که درآن زمان سرداران پیروز با پادشاهان مغلوب می کردند در مورد او اعمال نشد ، که به فرمان کوروش توانست تا پایان عمر در آسایش و امنیت کامل زندگی کند و در تمام این مدت مورد محبت و احترام کوروش بود.. پس از نبردی که امپراتوری ماد را منقرض ساخت ، در حدود سال 547 ( ق.م ) ، کوروش به خود لغب پادشاه پارسیان داد و شهر پاسارگاد را برای یادبود این پیروزی بزرگ و برگزاری جشن و سرور پیروزمندانه ی قوم پارس بنا نهاد.